نادیانادیا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

نادیا امید زندگی ما

روزهای پایانی سال 93

امروز آخرین روز کاری قبل از تعطیلاته و نادیا خانوم ما هم امروز رو تعطیل کرد و به مهد نرفت. روز شنبه تو کلاس دوخت و دوز دو تا هدیه زیبا برای مامان و بابا درست کرده بود و آورد یه دونه قلب و یه دونه بع بعی زیبا. قلب رو برای بابا و بع بعی برای من ولی چون من اول کادو رو باز کردم گفتم من قلب رو دوست دارم بع بعی برای بابا . نادیا میگفت نه آخه مربیمون گفت قلبه جاسوئیچی مال بابا ست و بع بعی مال مامان . گفتم من قلب رو بیشتر دوست دارم و اون رو برمیدارم . من هم جاسوئچی لازم دارم .خلاصه بعد از کلی شیطنت راضی شد من قلب رو بردارم. اون قلب زیبا رو هم بردم اداره و گذاشتم روی تقویمم که همیشه ببینمش. ممنون عزیزم بابت عیدی زیبا و دوست داشتنیت. یه عیدی ...
27 اسفند 1393

پارک آبی

یکی از مکانهایی که بسیار مورد علاقه نادیا خانوم ما هست پارک آبیه. ولی خوب چون یک روز کامل رو باید برای همچین مکانی وقت گذاشت و معمولا هم بسیییییییییییییییییار شلوغه و هماهنگی با چند نفر همراه هم مشکله، درنتیجه کمی رفتنش برای ما سخته بخاطر همین در بیشتر موارد از نظر ما تعطیله و  درنتیجه سعی میکنیم با یک استخر سر و ته قضیه رو هم بیاریم. چند روز پیش به من میگفت مامان عید بیاد پارک آبی دیگه باز میشه. من هم گفت اره احتمالاَ. کلی خوشحال شد و بعد هم گفت که میخوام پارک آبی رو نقاشی کنم. و یک پارک آبی کشید با تمام جزئیات . از ماهی کف استخر گرفته تا سرسره و دلفین کنار استخر و سرره های وسط استخر ْ‌سرسره رنگین کمونی و سرسره قرمز تونلی و حتی او...
20 اسفند 1393

خاطرات

این روزها نادیا با پرنده هاش کلی کیف میکنه . جالبه که خیلی موجودات با احساسی هستند. دیروز داشت از تلویزیون آهنگ پخش میشد اونها هم شروع کرده بودن به خوندن . تا صداش رو قطع میکردیم ساکت میشدند و تا صداش رو باز میکردیم همزمان میخوندند. چند روز پیش دیدم چند تا از پرهاشون ریخته رو زمین و  من یه اشتباهی کردم  و به نادیا گفتم که وقتی ما بچه بودیم پرهای رنگی خوشگل پرنده ها رو لای کتاب میزاشتیم و نمک میزدیم اونوقت بچه میکردند و زیاد میشدند. البته تاکید کردم فقط پرهایی که رو زمین ریختند و  بعد هم اون پرها رو با هم لای کتابش گذاشتیم و نمک زدیم. چیزی نگذشته بود که دیدم تمام پرهای دم روشا بیچاره تو دستشه و با خوشحالی میگه مامان اینها به...
13 اسفند 1393

خاطرات – سفر کیش

هفته گذشته نادیا روز یکشنبه یکبار دیگه از طرف مهد رفتن اردو یک پارک بادی به نام  قلعه جادویی ، که ظاهرا کلی هم بهش خوش گذشته بود. و روز دوشنبه هم ما سه نفری به جزیره کیش سفر کردیم. تو این سفر  مامانی ما رو به همراهی نکرد چون میخواست به کارهای قبل عیدش برسه و جاش هم واقعا خالی بود . من و بابا و نادیا خودمون سه نفری راهی شدیم و ساعت چهار بعدالظهر در فرودگاه کیش بودیم. همونجا یک پکیجی از  تفریحات موجود در کیش خریدیم و کل چهار روز رو  همونجا برنامه ریزی کردیم. که کار واقعا خوبی بود. ساعت پنج و نیم دیگه تو هتل بودیم و چون باید ساعت یک ربع به هفت کنار اسکله برای سوار شدن به کشتی تفریحی می بودیم بعد از کمی استراحت و تعویض ...
6 اسفند 1393
1